داستان دوقطبی (4) - هفته اول شروع داروها، کابوس بود
...هفته اول شروع داروها، کابوس بود. هیچ چیز مشخصی
یادم نیست جز اینکه بین خواب و بیداریهای مکرر، گاهی چیزی خوردهام و بعد با اشتیاق زیر لحاف خزیدهام و خوابم برده است...
رویخچالی قرمز رنگ از جایش تکان نخورده بود. روز هفتم به دکتر زنگ زدم. دکتر پای تلفن توضیح داد که این خوابآلودگی تاثیر اولیه داروها است و به تدریج برطرف میشود. با این حال قرص خوابم را قطع کرد. خودم هم کلافه بودم. همه جا کثیف بود و من هنوز غذانخورده به فکر یک چرت دیگر بودم. در حالی که تمام روز چرت زده بودم، سر میز شام یکسره خمیازه میکشیدم! مادرم هرروز تماس میگرفت و با پویا پچپچ میکرد که من نباید دارو بخورم. اولین واکنش پدر و مادرم جالب بود. آنها با قاطعیتی که فقط از دو متخصص اعصاب و روان برمیآمد، سری به انکار تکان دادند که: «نه، دختر ما صحیح و سالم است!» پدرم توضیح داد که همه آدمها در زندگیشان دچار شادیها و اندوههای بیدلیل و با دلیلی میشوند و مثلا خودش هیچوقت با اینجور شادیها و اندوهها به این فکر نیفتاده و نمیافتد که خدایی ناکرده افسرده شده و من هم باید جلوی این افکار مسموم را بگیرم و به جای اینکه خودم را به دارو ببندم، باید بگردم دنبال سرگرمیهای جدید! مادرم هم با خوشحالی پیشانیام را بوسید که: «اگه یه بچه بیاری، دیگه وقت فکر کردن به این حرفارو نداری!» و پدرم اضافه کرد: «ما اصلا توی فامیل از این چیزها نداریم، دخترم! تو جوونی و با کوچکترین مشکلی فکر میکنی دنیا به آخر رسیده...» اما من خوب میدانستم که اقلا دو تا از عموهایم کلی مشکل دارند و با این حال، توی خانواده دربارهشان میگویند: «این دوتا برادر یهکمی زود از کوره در میرن!»
صحبت کردن درباره وضعیت جدیدم، وابسته به تمایل و انتخاب خودم بود. میتوانستم به افرادی که نزدیک بودند و میتوانستند حامیام باشند، بیشتر توضیح بدهم. دکتر تاکید کرد که جز این، دلیلی وجود ندارد با هر آشنا و غریبهای حرفش را بزنم. حرفش منطقی بود. من با ویژگیها و شخصیتی که توی این سالها داشتم، شناخته میشدم. بالاخره هر اختلالی که در بدن ما ایجاد میشود، حتی یک تب ِساده، میتواند روی رفتار و افکارمان تاثیر بگذارد اما این بر آن چیزی که هستیم، ارجح نیست. من علاوه بر پویا، روی حمایت پدر و مادرم هم حساب باز کرده بودم ولی از واکنشی که آنها نشان داده بودند، ناراحت بودم و به فکر افتاده بودم که شاید اشتباه از من بوده. شاید کمطاقتی کردم و زود رفتم پیش روانپزشک. شاید با خوردن این داروها، آنطور که پدرم میگفت، داشتم صدمات جبران ناپذیری به مغزم میزدم و حافظهام را به کلی از دست میدادم و از همه بدتر، مجبور میشدم تا آخر عمرم قرص بخورم. روز هشتم با فکر اینکه شاید حرفهایشان درست باشد و با حساب اینکه داروی ضدافسردگی کمکم کند سرحال بشوم، داروهای کنترل خُلق را کنار گذاشتم. پویا هم یک بار گفت: «قبل از اینکه این داروها را شروع کنی، حالت بهتر بود.» اما...
ادامه دارد ...
منبع