داستان سلامت (11) - خودآزاری
آبنوس مصلحی
"خودزنی کار آدمهای روانی نیست، اما یک زنگ خطر جدی است."
دکتر اضافه کرد: شاید دیده باشی آدمهایی که جای زخم های روی دست و پایشان را قایم می کنند. چون بعد خجالت زده می شوند. آنها نه قصد خودکشی دارند، نه جلب ترحم." برای من این نیاز وقتی شدت می گرفت که یاد اشتباهاتم می افتادم.خودم را مقصر می دانستم و فکر می کردم دیگر هیچوقت خوب نمی شوم. می خواستم داد بزنم و مجبور بودم آرام بنشینم و فکر می کردم یک چیزی توی تنم فرو کنم بلکه آرام بگیرم. اولین سلاح شناخت درمانی است. شناخت درمانی در دراز مدت کمکم می کند با هجوم افکار منفی مبارزه کنم و قبل از اینکه دچار فشار و نیاز به بریدن یا سوزاندن خودم بشوم، از بحران فاصله بگیرم. با این حال دکتر توضیح داد که گاهی این نیاز بقدری شدید است که تمرکزی برای شناخت درمانی و فکر کردن به علت ناراحتی نداری. آنوقت باید از راههای عملی تری استفاده کنی. مثلا یک تکه یخ را توی دستت نگه دار. یخ توی دستت آب می شود، دستت درد می گیرد و خنک می شوی. سرت یا پاهایت را تا زانو زیر آب سرد بگیر. وقتی دلت می خواهد خودت را به جایی بکوبی یا چیزی را بشکنی، احساس می کنی پر از انرژی و آماده ی واکنش های خشن هستی، با یک راکت، یا هر شیِ ای شبیه به آن روی تخت بکوب. انگار که همه چیز تقصیر تشک و متکا باشد! یا مثلا کاغذ و کتاب پاره کن " من وسط حرف دکتر پریدم و گفتم: اینهارا جدی می گویید؟" دکتر لبخند مطمئنی زد و گفت: بله، چرا که نه؟ اگر توی شهر به این شلوغی نبودیم توصیه می کردم گاهی بروی توی دشت، توی کوه، داد بزنی، داد درمانی کنی. بعلاوه چون تو یک تمایل وسواس گونه به افکار منفی داری، یکی از راههای مورد استفاده ی خودم را نشانت می دهم"، بعد آستین ش را بالا زد،یک کش پلاستیکی آبی دور مچش بسته بود. کش را کشید و تق..." هروقت افکار منفی حمله کردند، کش را بکش، خاصیت مغز ما و اکثر جانداران این است که شرطی می شوند. اگر به افکار منفی پاداش دردناکی بدهی، بعد از مدتی مغز شرطی می شود و تا جایی که قدرت دارد می جنگد. درضمن برای خودت یک جعبه تهیه کن از چیزهایی که برایت معنای خاصی دارند، کتابی که دوست داری، موسیقی مورد علاقه ات، عکسهایی که خاطره انگیزه اند، نامه هایی که برایت نوشته اند و یادگاری های دوست داشتنی. وقتی حالت خوب نیست، برو سراغ این جعبه" من پرسیدم: دکتر، چرا باور نمی کنم در عمل هیچکدام از اینها به دردم بخورند؟" دکتر به من نگاهی جدی انداخت و گفت: تا به حال روی خواب کار کرده ایم، شب ها خوب می خوابی؟" گفتم : نسبتا. پرسید: مثلا چند درصد بهتر از قبل؟ گفتم حدودا 70%. گفت: به نظر خودت، این مقدار پیشرفت خوبی نیست؟" راست می گفت. ادامه داد: می دانی، مهمترین مساله در اختلال دوقطبی این است که ما عوامل محرک حمله هارا پیداکنیم، و یاد بگیریم چطور جلوی وقوع جمله های بعدی را بگیریم. مثلا هیچ می دانستی همین غذایی که می خوری چقدر روی تنظیم خلق تو تاثیر می گذارد؟"