آبنوس مصلحی

دعا می کردم پویا یک حرفی بزند....

 گیج شده بود. به دکتر نگاه مبهوتی کرد و گفت: «من فکر نمی کردم قضیه جدی باشه.»
دلم ریخت. دستهاش را مشت کرد و پرسید: «هیچ راهی نیست که بدون دارو حالش خوب شه؟»

نه! راهی نبود. این یک مساله فیزیولوژیک بود. اینطور نبود که با یک سری تغییرات توی سبک زندگی، خورد و خوراک یا با یک سفر تفریحی درست بشود. مثل سرماخوردگی بود. با این فرق که ویروس های سرماخوردگی می‌مردند و می‌رفتند ولی من همیشه باید با این اختلال زندگی می‌کردم. پریدم توی حرف دکتر و گفتم: «ولی می‌تونیم بچه‌دار شیم؛ مگه نه، دکتر؟»
پویا لبخند محوی زد و گفت: «راستی؟»
مشکلی نبود، فقط باید قبل از بارداری به وضعیت متعادلی می‌رسیدم که دست‌کم یک سال طول می‌کشید، بعد باید زیر نظر پزشک داروها را قطع می‌کردم.

دکتر به پویا گفت: «می‌فهمم که شوکه شدین، زندگی شما از امروز عوض شده ولی هردو باید به همدیگه کمک کنید. منتها الان وظیفه شما سخت‌تر و سنگین‌تره؛ باید به همسرتون کمک کنید با شما راحت باشه، قضاوت و سرزنش نکنید و تا شروع تاثیر داروها باهاش مدارا کنید.»
پویا دست برد لای موهاش و پرسید: «من چطوری کمکش کنم؟» دکتر با لبخند پت و پهنی گفت: «خب! ما باید درست مثل یک تیم که برای یک مسابقه آماده می‌شه، شروع به برنامه‌ریزی کنیم. هرکدام از ما وظایفی داریم و نیاز به یک سری آگاهی‌ها داریم.»

زیر چشمی پویا را نگاه کردم و گفتم: «یعنی جز قرص خوردن باید کار دیگه ای هم بکنم؟»
البته! روش‌های غیردارویی متفاوتی کنار دارودرمانی بود که باید یاد می گرفتیم. عذاب وجدان داشتم. امشب باید اولین قرص‌ها را بالا می‌انداختم و از فردا یک زندگی جدید شروع می‌شد که هیچ نمی‌دانستم از من چه زنی می‌سازد. گفتم: «پویا! تو مجبور نیستی...» گفت: «باهم درستش می کنیم.»
ساکت شدم. احساس کردم چقدر دوستش دارم و چقدر همین یک جمله، همه نگرانی‌هایم را کم‌رنگ کرد.

من و پویا توافق داشتیم که پویا دیگر نمی‌دانست با رفتارهای ناگهانی من چطور برخورد کند و کم‌کم به این نتیجه می‌رسید که حالِ من را بدتر می‌کند. راهی لازم داشتیم که بدون نیاز به صحبت کردن، پویا بفهمد توی سر من چه خبر شده؛ قبل از اینکه جنگ و دعوا شروع بشود، قبل از اینکه قضاوت کند كه چرا من اینقدر ناراحت و بی‌حوصله‌ام یا به همه کارهاش گیر می‌دهم. پیشنهاد دکتر، ساده بود. رویخچالی‌های رنگی! رنگ سبز، نشانه این بود که همه چی آرومه! رنگ قرمز یعنی اوضاع اصلا خوب نبود و باید تنهام می‌گذاشت. رنگ آبی‌نشانه این بود که حالم خوب نیست و لازم دارم بهم توجه کنه. بنابراین اولین قراردادِ غیرکلامی را با کمک «رویخچالی‌های رنگی» توی مطب دکتر بستیم! پویا خیلی راضی نبود. به نظرش شبیه بازی بود. با این حال اعتراض نکرد. فقط پرسید باید به خانواده و دوستان هم وضع جدید را اطلاع بدهیم؟

 ادامه دارد...

منبع