آبنوس مصلحی

«تشخیص: اختلال دوقطبی!»
این، داستان زندگی من است....

هرچند معنی این عبارت را نمي‌دانم. با یک نسخه و سه نوع دارو برگشتم و توی راه هی با خودم گفتم آفرین! دیدی آخرش قرصی شدی؟ از آخرین باری که خوابیدم خیلی گذشته. هیچ نفهمیدم دکتر-که چقدر به دلم نشست- گفت من چه دردی دارم. فقط اینکه باید بخوابم. روی این تاکید کرد. باید بخوابم. فکر کردم این همه قرص روانگردان توی کیف من، یعنی اینکه خراب کردم؟ شاید! ولی اختلال دوقطبی، اسم بامزه‌ای دارد. بدم نیامده. یک خوشحالی خفیفی ته دلم دارم. حالا بعد از یک سال الا کلنگ بازی، دست‌کم فهمیدم این وضع یک اسمی دارد. یک اسم بامزه. خانم دکتر گفت که همه اینها تمام مي‌شود؛ همه آن خشم‌های انفجاری، آن صبح‌های بی رمقی که توی تخت چپیدم و شب‌هایی که به سقف نگاه کردم و غلت زدم و شوهر گرامی خرو پف کرد.

یک چهارم یک قرص قرمز رنگ برای قبل از خواب است. برای اینکه حالا، بعد از دوهفته یا کمتر یا بیشتر که نخوابیده‌ام، مهم‌ترین وظیفه‌ام در دنیا خوابیدن است. از من پرسید چرا دیر رفتم دکتر؟ خب، به نظرم اوضاع رو به بهبود بود. بعد از یک ماه افسردگی، فکر می کردم چقدر حالم بهتر شده. حتی رفتم کلاس کنکور ارشد اسم نوشتم. بعد حساب کردم دست‌کم 23 تا کتاب باید بخوانم .همه را خریدم و شروع کردم به خواندن. با احتساب هر دو روز یک کتاب، می رسیدم یک بار هم تا روز کنکور همه منابع را دوره کنم.تازه شروع کردم به نوشتن یک داستان بلند. نوشتن یک داستان بلند خیلی سخت است. شوخی بر نمي‌دارد. توی سرم همه جمله‌ها فواره مي‌زدند و من با ذوق مي‌نوشتم. بعد چی؟ بعد کم‌کم همه کلمه‌ها یادم مي‌‌رفت. وقت حرف زدن، وقت نوشتن. خجالت کشیدم، پویا گفت داری در مورد چی حرف مي‌زنی؟ در موردِ یادم نیست و بعد زدم زیر خنده. چقدر کیف داد. بعد این کیف تمام مي‌شد. دست خودم نبود. پویا با وحشت نگاهم مي‌کرد. دوغ می داد دستم بخوابم. حرف مي‌زد، داد مي‌زدم. چرا داد می‌زدم؟ چون خیلی طول می‌داد. مي‌گفتم یالا، تند حرفت را بزن. چقدر فس مي‌دهی؟ گفت برویم دکتر؟ گفتم نه. دارم خوب می‌شوم. دیگر غصه ندارم. اول‌ها یک چیزی روی سینه‌ام سنگینی مي‌کرد. بعد، یک روز آن چیز رفت. سبک بودم. خیلی خوشحال بودم. پویا باور نمي‌کرد «خیلی» خوشحال چقدر با آن خوشحالی خریدن خانه‌مان یا اولین شامی که پختم و مزه آب دریا مي‌داد، فرق دارد. دوست داشتم دنیا را بغل کنم. توی خیابان آواز بخوانم. ولی عوضش دیگر نخوابیدم. عوضش حالا انگار یک چیزی توی دلم مي‌شستند. یک سر باید مي‌دویدم. عجله... چقدر عجله داشتم. خوشحالی هم پرید. دندان روی هم فشار مي‌دهم. توی سرم همه فکرها موج می‌زنند. همه چیز حرص‌ام مي‌‌‌دهد. بله، حالا همه چیز حرص‌ام مي‌دهد. همه چیز بدرنگ و چرت و بی‌مورد است. این یواش راه رفتن پویا، زنگ تلفن، داستان زشتی که نوشته‌ا‌م...دوست دارم خودم را بکوبم به یک جایی یا از یک بلندی بپرم، نه اینکه بمیرم، نه، فقط یک راهی پیدا کنم که این فشار تمام بشود... اگر اولین قرص را بگذارم دهانم، باید تا ته این راه را بروم. کدام راه؟

ادامه دارد...

منبع