داستان دوقطبی (8) - از همه چیز نفرت دارم
این روزها مشغول تنظیم یک برنامه خواب هستیم. حالا طبق تجویز دکتر، هر شب سر یک ساعت مشخص توی تخت میروم...
دیگر اجازه ندارم طی روز بخوابم. هرچند 2 روز اول کار سختی بود اما متوجه شدم خواب وسط روز اخلاقم را بدتر میکند. شام را زودتر میخوریم. قبل از خواب تلویزیون تماشا نمیکنیم. دکتر توضیح داد علاوه بر تاثیر تنشزای برنامههای تلویزیون، نوری که از مانیتور تلویزیون و کامپیوتر متصاعد میشود، خواب را مختل میکند. موبایلها را خاموش میکنیم. همچنین یک ساعت قبل از خواب اجازه دارم موزیک ملایمی گوش بدهم، کتاب بخوانم یا جدول حل کنم و یک لیوان شیر ولرم بخورم. قرار بر این است که اگر بعد از نیم ساعت خوابم نبرد، از جایم بلند شوم، 10 دقیقهای توی پذیرایی وقت بگذرانم و دوباره برگردم. معمولا بازهم خوابم نمیبرد، آن وقت باید جایم را عوض کنم. برای همین هم چند شب روی کاناپه خوابیدم. دو شب اول تا سحر بیدار بودم. با این حال، صبح سر ساعتی که با خودم و پویا قرار گذاشته بودیم، بیدار شدم. کار سختی بود. تمام روز با وسوسه یک چرت کوتاه جنگیدم و با پارکبان و سرایدار حسابی دعوا کردم. در عوض، شب سوم راحتتر خوابم برد! توی پذیرایی متوجه شدم که صدای یکنواخت کولر، افکارم را آرام میکند و به تدریج چشمهایم گرم میشوند. خانم دکتر تایید کرد گاهی صداهای یکنواخت مثل تیکتاک ساعت یا صدایی که در روانشناسی به آن «نوفه سفید» میگویند، به بهبود خواب افراد کمک میکند. همچنین دکتر به من جدول ثبت برنامه خواب داده است. قضیه از این قرار است که در اختلال دوقطبی، میزان خواب روی سطح انرژی و خلقیات تاثیر مستقیمی دارد و دکتر معتقد است برای اینکه بتوانیم جلوی حملههای بعدی را بگیریم، باید شروع به ثبت تغییرات مرتبط با علایم هشداردهنده کنیم. به این ترتیب، میتوانیم همه علایم خطر را شناسایی کنیم و قبل از اینکه بحران شروع بشود، وارد عمل شویم. مثلا وقتی چند روز بیدلیل کمانرژی هستیم یعنی باید یک ضدحمله علیه افسردگی ترتیب بدهیم. با این حال، توی سر من یک جنگ دایمی در جریان است. دوست دارم پوست تنم را پاره کنم، احساس فشاری که از درون دارم وحشی و کلافه ترم میکند. هر روز توی سررسیدم از دردی که توی سینهام دارم مینویسم. از اینکه چقدر دوست دارم همه چیز را خرد کنم و از همهچیز نفرت دارم. کوچکترین حرفی از هر کسی حالم را دگرگون میکند. کوچکترین مخالفتی از طرف پویا من را به فکر طلاق و جدایی میاندازد. از صورت پر از جوش خودم بیزارم. از حرفهای مادرم در مورد بچهدار شدن دیوانه میشوم. ناخن توی دستم فرو میکنم، از دستهایم متنفر میشوم. برای دکتر از فکر بریدن تنم میگویم؛ طوری که از فشار راحت بشوم. دکتر سری تکان میدهد و میگوید: «هفتهای 2جلسه مشاوره خواهیم داشت. میخواهم به تو سلاح جدیدی بدهم تا با افکار منفی و این تمایل به خودآزاری بجنگی؛ مهارتی که اسمش «شناخت درمانی» است.»
ادامه دارد...
منبع